شروینشروین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

هدیه ای از بهشت

به نام خالقی که تنهاست ولی تنهایی را برای مخلوقاتش نمیپسندد....


مینویسیم برای تو تک ستاره زندگیمان که با امدنت زندگی مارا معنا دادی......

 

 

سالگرد ازدواج

سلام قند عسلم دیروز سالگرد ازدواج من و باباجونی بود بله ما وارد سال ششم زندگیمون شدیم و خوشحالیم که در کنار عزیز دلمون جشنمون رو گرفتیم مامان نصرت هنوز حالشون خوب نشده وخونه ما هستن و حال چندانی نداشتن بخاطر همین من تصمیم گرفتم جشنمون رو بیرون بگیریم ....دایی عباس امدن کنارشون و خودمون رفتیم شاندیز   چون این چند روز مهمون داشتیم من زنگ زدم عمو مصطفی(دوست بابایی)و کلی مشخصات ساعت مورد نظرم رو دادم ایشون هم زحمت کشیدن و رفتن خریدن واسمون باباجون که خیلی خوششون اومد و استقبال کردن بابا جون واسه منم یک کارت هدیه به مبلغ 900 هدیه دادن از اونجایی که شما قند عسل همیشه عادت داشتین که کادوها واسه شما باشه بعد از شام...
12 مرداد 1393

تولد باباجون

عزیزم اولین روز از فصل تابستون دقیقا تولد بابایی و مامان نصرت هست   والبته دومین روز از ماه تیر تولد عموشهرام   بله کلی تولد داشتیم این ماه تولد عزیزانمون   خدا همشون رو واسمون حفظ کنن خیلی دلم میخواست یک تولد مفصل واسه مامان نصرت و بابایی بگیرم اما چه کنم که با این دست گچ گرفته واقعا واسم مقدور نبود تازه نتونستم که واسشون کادو بخرم اخه واسه خودم خیلی سخته بخوام رانندگی کنم و خاله ندا هم بعداز دو روز بد قولی دقیقا شب تولد ساعت 9شب اومد که بریم خرید  بابا هم همون لحظه رسید و بعد از کلی اصرار که نریم راضی شد که بریم و زود برگردیم سریع رفتیم شیرینی فروشی که اونهم کیک تولد نداشت ما ...
1 تير 1393

سفر به بندرعباس

پسر گلم بابایی یک مدت بود که بخاطر کارهاش باید میرفت بندرعباس اما طفلک بخاطر اینکه ماهم بتونیم باهاش بریم سفرش مرتب عقب میفتاد تا اینکه بالاخره عازم شدیم       وز سه شنبه 22بهمن بالاخره عازم سفر شدیم تا ظهر که بابایی رفته بودم به خونمون رسیدگی کنه زودتر ساخته شه بابایی یک استاحتی بکنه عزیزم ساعتهای 2.5 بود که رفتیم دنبال مامان نصرت وحرکت کردیم به سمت بندرعباس ....خاله ناهید خیلی اصرار کرد که زودتر حرکت کنیم اما خوب نشد دیگه... رفتیم سوپر که خرید کنیم شما توپ دیدین ولج کردین که میخوای حتما هم رنگ خاکستری این رنگ هم فقط یکدونه بود که اونهم اخرین توپ بود کلی ماجرا کشیدیم تا از بین توپها برداریمش...ا...
22 بهمن 1392

مهمونی اقا شروین

پسر گلم امروز بابایی پیشنهاد داد بریم خونه بابابزرگ و مامان بزرگش تنها بابابزرگ و مامان بزرگی که از من و بابایی در قید حیات هستن  زنگ زدیم به مامان بابایی خیلی خوشحال شد وقرار شد بریم دنبالشون و بریم  رفتیم دنبال باباعلی و مامان زهرا وبا همدیگه رفتیم دیدن بابا بزرگ حسین و مامان بزرگ افاق  که اونجا 2تا از خاله های بابایی ودایی بابایی هم بودن شما هم کلی بهت خوش گذشت و با بچه هاشون بازی کردی(خاله صدیقه ومریم ودایی علی) شب هم رفتیم خونه مامان نصرت خاله ندا اینها هم اومدن هر چقدر تلاش میکنم بگی مامان بزرگ افاق دوباره میگی مامان بزرگ ازاد   اینهم بابا بزرگ حسین که شما کل صورتش رو پوشوندی  اما بازهم...
19 بهمن 1392

عکسهای 1ماهگی شروین

سراغاز دفتر زندگی گل پسرم.. لحظه به دنیا اومدن 4.600وزن و 56  سانت قدش اولین عکسهای شروین در بیمارستان بغل خاله ندا   شروین در اولین جشنی که در تالار بعداز 10روز گرفتیم ...الهی مامان فدات شه عزیزم شروین گلم اینجا 20روزه بود اولین عروسی که رفت... شروین گلم در اخرهای ماه اول زندگیش..اینجا اومده بودیم خونه خودمون(در شهری غریب) ...
4 بهمن 1392

مولود پیامبر

گل پسرم  امروز 2تا مناسبت قشنگ داریم عیــــــــــــد مولود(تولد حضرت محمد)و تولد امام جعفر صادق مبارکت باشه گلم   ...
29 دی 1392

تواناییهای گل پسرم

پسر گلم شما دقیقا الان 2سال و 4ماه و3روز از عمر قشنگت سپری شده قند عسلم شما خیلی زود به حرف اومدی و سریع پیشرفت کردی اولین جمله دو کلمه اییت دوست دارم بود اولین بار که گفتی من و شما تنها تو خونه بودیم شما دراز کشیده بودی و منم داشتم بوست میکردم و سربهسرت میذاشتم که گفتی دوست دارم اولش متوجه نمیشدم ولی چند بار که تکرار کردی ....اینقدر ذوق زده شده بودم که سریع زنگ زدم باباجونی ....اشک توچشام جمع شده بود...اینقده من بهت این جمله رو میگفتم که.... الان کهتقریبا همه چیز میگی تربیتت هم که ماشالله بیست  زمانی که چیزی واست میگیریم چند بار تشکر میکنی مثلا بابایی که واست چیزی میخره مرتب میگی بابایی مرسی که خریدی یا هر کس دیگه ...
18 دی 1392

سالگرد عقد

پسر گلم شما امروز دقیق 2سال و 4ماهت شد عزیزم.... ماهگیت مبارک 5سال پیش مثل امروز بابا و مامان باهمدیگه عقد کردیم سال پیش بابایی به مناسبت عقدمون مارو برد کیش اونموقع شما کوچولو بودی نه که الان مرد شدی عزیزم     ولی خیلی خوش گذشت یادش بخیر امشب هم قراره یک جشن کوچیک 3نفره داشته باشیم ملوسم شما گل پسر وارد 2سال و 5ماهگی شدین من و بابایی وارد سال 6زندگیمون شدیم  مبارکمون باشه عزیزم بابایی هم واسم یک سرویس جواهر گرفت البته کاملا سورپرایزی ....مرسی بابا جونی ...
14 دی 1392