سفر به بندرعباس
پسر گلم بابایی یک مدت بود که بخاطر کارهاش باید میرفت بندرعباس اما طفلک بخاطر اینکه ماهم بتونیم باهاش بریم سفرش مرتب عقب میفتاد تا اینکه بالاخره عازم شدیم
وز سه شنبه 22بهمن بالاخره عازم سفر شدیم تا ظهر که بابایی رفته بودم به خونمون رسیدگی کنه زودتر ساخته شه بابایی یک استاحتی بکنه عزیزم
ساعتهای 2.5 بود که رفتیم دنبال مامان نصرت وحرکت کردیم به سمت بندرعباس ....خاله ناهید خیلی اصرار کرد که زودتر حرکت کنیم اما خوب نشد دیگه...
رفتیم سوپر که خرید کنیم شما توپ دیدین ولج کردین که میخوای حتما هم رنگ خاکستری این رنگ هم فقط یکدونه بود که اونهم اخرین توپ بود کلی ماجرا کشیدیم تا از بین توپها برداریمش...اینقدر عاشق بازی هستی که دایی عباس تا لحظه ایی که عازم حرکت شدیم با شما بازی کرد...
یک شب تصمیم گرفتیم بریم ساحل که عموشهرام کار داشتن و مامان نصرت هم پاشون درد میکرد درنتیجه خودمون وخاله ناهید وعلی رفتیم ...
اول یکسر رفتیم خونه جدید خاله ناهید بعد رفتیم ساحل ...کلی خوش گذروندیم
یک عده پسر دور هم جمع شده بودین میرقصیدن شما هم دست مارو گرفته بودی واصرار داشتی بریم دیسکو برقصیم
خواستیم سوار اسبت کنیم با اسب مشکل نداشتی از پسر خجالت کشیدی
روز پنج شنبه هم من و بابایی تصمیم گرفتیم که بریم قشم بابایی خیلی دوست داشت که شماهم بیاین اما من گفتم که خسته میشی بابایی هم قبول کرد
روز جمعه هم واسه ناهار رفتیم شهرک توانیر خیلی خوش گذشت...ماواست از قشم یک هلی کوپتر خریدیم که همونجا افتتاحش کردیم خیلی کار باهاش سخت بود که خاله ناهید هم خواست امتحان کنه اولش خیلی خوب بود از همه ما بهتر هدایتش میکرد اما رفت و انداختش وسط درخت نخل....وای هم کلی خندیدیم وهم کلی ماجرا داشت تا اوردیمش پایین