شروینشروین، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

هدیه ای از بهشت

سوغاتی بابایی

پسر گلم اینها سوغاتیهای بابا جون واسه شماست  بابایی سفر کاری رفته بود و وقت نکرده بود بره خرید اینهارو از فرودگاه واسه گل پسرش خریده بود  مرسی بابایی مهربون   هر 2تا کادوت رو خیلی دوست داری اولی لوگو شهرسازی هستش ازمون میخوای که واست درست کنیم کلی تلاش میکنیم یک شهر خوشگل میسازیم شما هم سریع خرابش میکنی و میزنی زیر خنده حتی نشد که یک عکس ازشون بگیرم بعد هم جمعشون میکنی میذاری توکیفشون کلی ذوق میکنی این عطر لکسوز رو هم بابایی واسه من اورده ... ...
9 دی 1392

خرید

گل پسری امروز 2روزه باباجونی واسه حسابهای شرکت رفته تهران وتو قند عسل شدی مرد خونه  قربون مرد خونم برم من   امروز به عمه ملیحه گفتم اگرشب کار نداره بیاد دنبالمون بریم بیرون .....ساعتهای 6بود که عمه ملیحه و مریم اومدن اول میخواستم بذارمت خونه بابابزرگ چون هوا سرد بود ولی باز دلم نیومد   اول رفتیم مزون لباس عروس واسه عمه ملیحه.... بعد رفتیم واسه شما لباس خریدیم از مغازهhi baby اونجا واست 4تا بلوز خریدم همه خوشگل و مارک  بعد رفتیم لباس فروشی غنچه چیز خاصی نداشت یک شلوار واسه خونت یک دونه کلاه ویک بلوز خیلی ناناز واسه ارشام خریدم ازین بلوزه نداشت که واسه شما قند عسل بخرم بعد هم رفتیم خونه بابابزرگ وخاله ندا اومد...
8 دی 1392

شیرینی ها گل پسرم

سلام پسر گلم  ببخشید که اینقدر دیر به دیر میام واست مینویسم اخه مامان هفته پیش خیلی درگیر امتحانات زبان بود ولی قول میدم خیلی زود عکسهای یلدات رو واست بذارم     عزیزم میخوام خلاصه شیرینکاریها هفته گذشته رو واست بگم:                         یک روز صبح بلند شدی از همون رختخوابت میگی مامان بلندشو تلویزیون روشن کن باب اسفنجی .....میگم خودت برو روشن کن قبول نمیکنی نمیدونم چرا تازگیها همه کارهات رو دوست داری ما انجام بدیم خلاصه کلی با شوخی سربه سرت گذاشتم که خودت برو....در اخر دست گذاشتی پشت کمرت میگی کمرم درد میکنه    منم سریع دست گذاشتم رو کم...
7 دی 1392

یلدا92

عزیزدلم امسال یلدا شنبه شب بود دقیقا همون روز مامان امتحان میانترم زبان ترمE2رو داشت خاله ندا هم با عموپرویز رفته بودن تهران که واسه مغازه عمو صندلی کودک و....بخرن چون مامان نصرت پاش درد میکرد امسال گفتم اونها بیان خونمون دایی عباس با مامان نصرت اینها اومدن منم تا 7.30شب کلاس بودم وچون 2روز اخر رو خیلی درگیر خوندن بودم نشد که کار خاصی انجام بدم خیلی هولهولکی با کمک بابایی و دایی جون سفره رو اماده کردیم هندونه کار بابایی هستش واسه شام هم کباب از بیرون گرفتیم منم برنج زعفرونی و سالاد وژله انار درست کردم دایی و مامان نصرت اینها هم واست دفترنقاشی و کتاب رنگ امیزی..پاک کن -تراش-پاستیل روغنی-مدادرنگی کادو دادن ازت فی...
2 دی 1392

سفر یک روزه به یزد

سلام ملوسکم: عزیزم من و بابایی تصمیم گرفته بودیم که یک سفر یک روزه به یزد داشته باشیم(خرید درضدسرقت وسنگ انتیک واسه خونمون)که من به بابایی پیشنهاد دادم شمارو بذاریم کنار مامان نصرت خودمون بریم که هم شما اذیت نشی هم ما......دوشنبه زنگ زدم به مامان نصرت اومد خونه خودمون منم رفتم کلاس زبان که قرار بود بعد از کلاس حرکت کنیم.... وقتی از کلاس اومدم در خونه رو واسم باز کردی با یک خوشحال پریدی بغلم که دل مامان رو بردی بدجور... به بابایی گفتم ببریم این گل پسری رو :باباهم خیلی خوشحال شدو کلی استقبال کرد سریع شروع کردیم به اماده کردن شما وحرکت... ساعت 9شب بود که حرکت کردیم وشما رفتی عقب خوابیدی.....ساعت 1نیمه شب رسیدیم یزد که 1ساعتی دنبال...
27 آذر 1392